«آنقدر زمین افتادهام که ایستادن را
فراموش کردهام.»
هر دفعه بلند میشدم،خودم
را میتکاندم و راه میافتادم. هنوز چند قدم نرفته که دوباره زمین میخوردم. اوایل
مردم سعی میکردند کمکم کنند. زیر دست و بالم را میگرفتند و از زمین بلندم میکردند،
اما کمکم خسته شدند.حق هم داشتند، نمیشد که 24ساعته مراقب من باشند. بدبختی اصلی
آنجا بود که نمیشد به این وضع عادت کرد چون هر دفعه دردِ خودش را داشت، یک بار
پایم پیچ میخورد و از رفتن باز میماند.یک بار دستم زیرم میماند و به جایی نمیرسید.
از همه بدتر موقعی بود که سرم محکم میخورد به زمین. همیشه هم اتفاقاً سنگی بود که
سرم عدل میخورد به آن.
معمولاًسنگ به
خودی خود ارزشی ندارد یعنی در واقع تا وقتی روی زمین است دیده نمیشود، اما زمانی
که روی هوا در حال پرتاب شدن باشد یا اگر مثلاً از کوهی روی جادهای ریزش کند میشود
سنگ، ولی سنگهای جلوی پای من تلاش زیادی برای ابراز داشتند و ظاهراً سرم محل
امضای حضورشان بود. با این وضع معلوم بود که همیشه خاکی بودم یا روزهای بارانی تا
گردن در لجن فرو میرفتم. خیلی راهها را امتحان کردم تا جلوی این وضعیّت را بگیرم
اما همه به سنگ... ببخشید! به بنبست میخورد. تنها راه اساسی این بود که کشف کنم
چرا زمین میخورم؟به خاطر نحوه راه رفتنم است؟ به خاطر راه است؟ و یا... و در
نهایت به این نتیجه رسیدم که علتالعلل مشکل افتادن من این است که ایستادهام. تا
وقتی روی دو پا راه نروی مشکلی به نام
افتادن هم وجود
ندارد و منِ خسته از افتادن تصمیم گرفتم این مسئله را برای همیشه حل کنم.
امروز تقریباً
یک سال و دو ماه است که سینهخیز حرکت میکنم. دیگر مشکلی ندارم. واقعاً ندارم
نویسنده: پوریا(سه شنبه 89/7/20 ساعت 11:44 صبح)